شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

غم تنــهايى‏

اى پــادشه خـوبان داد ا ز غم تنــهايى‏
دل بى تو به جان آمد وقت است كه باز آيى‏

دايـم گـل اين بستـان شـاداب نمى‏مـاند
دريـاب ضـعـيـفـان را در وقـت تـوانــايـى‏

مشـتاقى و مهجورى دور از تو چنانم كرد
كز دسـت بخواهـد شد پـايـاب شـكـيـبايى‏

اى درد تو ام درمان در بستر نـاكامی ‏
و اى ياد توام مونس در گوشه تنهايى‏

در دايره قسمت ما نقطه تـسـليـمـيم‏
لطف آن‏چه تو انديشى حكم آن‏چه تو فرمايى‏

فكر خود و راى خود در عالم رندى نيست
کفر است در اين مذهب خودبينى و خودرايى‏

حافظ شب هجران شد بوى خوش وصل آمد
شاد يـت مبــارك باد اى عاشق شـيـدايـى‏

حافظ شيرازي

خرداد ۱۰، ۱۳۸۴

lسلام
این شعر از مرحوم آقاسی است

شيعه
ساقي امشب باده از بالا بريز
باده از خم خانه مولا بريز
باده اي بيرنگ و آتشگون بده
زانكه دوشم داده اي افزون بده
اي انيس خلوت شبهاي من
مي چكد نام تو از لبهاي من
محو كن در باده ات جام مرا
كربلايي كن سرانجام مرا
يا علي درويش و صوفي نيستم
فاش مي گويم كه كوفي نيستم
ليك مي دانم كه جز داندان تو
هيچ دندان لب نزد بر نان جو
يا علي لعل عقيقي جز تو نيست
هيچ درويشي حقيقي جز تو نيست
لنگ لنگان طريقت را ببين
مردم دور از حقيقت را ببين
خيل درويشان دكان آراستند
كام خود را تحت نامت خواستند
خلق را در اشتباه انداختند
يوسف مارا به چاه انداختند
كيستند اينان رفيق نيمه راه
وقت جانبازي به كنج خانقاه
فصل جنگ آمد تماشاگر شدند
صلح آمد لاله پرپر شدند
دل به كشكول و تبرزين بسته اند
بهر قتلت تيغ زرين بسته اند
موجها از بس تلاطم كرده اند
راه اقيانوس را گم گرده اند
موجها را مي شناسي مو به مو
شرحي از زلف پريشانت بگو
باز كن ديباچه توحيد را
تا بجويد ذره اي خورشيد را
يا علي بار دگر اعجاز كن
مشتهاي كوفيان را باز كن
باز كن چشمان ناز آلوده را
بنگر اين چشم نيازآلوده را
باز گو شعب ابيطالب كجاست
آن بيابان عطش غالب كجاست
تا ز جور پيروان بوالحكم
سنك طاقت را ببندم بر شكم
تشنگي در ساغرم لبريز شد
زخم تنهايي فساد انگيز شد
آتشي انداخت در جان و تنم
كاين چنين بر آب و آتش مي زنم
تاول ماسور را مرحم كجاست
مرحم زخم بن آدم كجاست
مرهم ما جز تولاي تو نيست
يوسفي اما زليخاي تو كيست
شاهد اقبال در آغوش كيست
كيسه نان و رطب بر دوش كيست
كيست آن كس كز علي يادي كند
بر يتيمان من امدادي كند
دست گيرد كودكان درد را
گرم سازد خانه هاي سرد را
اي جوانمردان جوانمردي چه شد
شيوه رندي و شب گردي چه شد
بنده گي تنها نماز و روزه نيست
آب تنها در ميان كوزه نيست
كوزه را پر كن ز آب معرفت
تا در او جوشد شراب معرفت
حرف حق را از محقق گوش كن
وز لب قرآن ناطق گوش كن
بعد از آن بشنو ز نظم و امركم
تا شوي آگاه بر اسرار خم
خم ترا سرشار مستي مي كند
بي نياز از هر چه هستي مي كند
هر چه هستي جان مولا مرد باش
گر قلندر نيستي شبگرد باش
اي خروس بي محل سير كن در كوچه هاي بي كسي
دور كن از بيكسان دلواپسي
اي خروس بي محل آواز كن
چشم خود بربند و بالي باز كن
شد زمين لبريز مسكين و يتيم
ما گرفتار كدامين هيأتيم
با يتيمان چاره " لا تَقهَر" بود
پاسخ سائل "ولا تَنهُر" بود
دست بردار از تكبر وز خطا
شيعه يعني جود و احسان و عطا
باده "مِما رَزُقناهُم" بنوش
"يُنفِقون" بنيوش و در انفاق كوش
هم بنوش و هم بنوشان زين سبو
"لَن تَنالوا البر حتي تُنفِقوا"
يا علي امروز تنها مانده ايم
در هجوم اهرمانها مانده ايم
ياعلي شام غريبان را ببين
مردم سر در گريبان را ببين
گردش گردونه را بر هم بزن
زخمهاي كهنه را مرهم بزن
مشكها در راه، سنگين مي روند
اشكها از ديده رنگين مي روند
مشكهاي خسته را بر دوش گير
اشكها را گرم در آغوش گير
حيدرا يك جلوه محتاج تواَم
دار برپا كن كه حلاج تواَم
جلوه اي كن تا كه موسايي كنم
يا به رقص آيم مسيحايي كنم
يك دو گام از خويشتن بيرون زنم
گام ديگربرسر گردون زنم
گام بردارم ولي باياد تو
سر نهم بر دامن اولاد تو
شيعه يعني شرح منظوم طلب
از حجاز و كوفه تا شام حلب
شيعه يعني يك بيابان بي كسي
غربت صدساله بي دلواپسي
شيعه يعني صد بيابان جستجو
شيعه يعني هجرت از من تا به او
شيعه يعني دست بيعت با غدير
بارش ابر كرامت بر كوير
شيعه يعني عدل و احسان و وقار
شيعه يعني انحناي ذوالفقار
از عدالت گر تو ميخواهي دليل
ياد كن از آتش و دست عقيل
جان مولا حرف حق را گوش كن
شمع بيت المال را خاموش كن
اين تجمل ها كه بر خوان شماست
زنگ مرگ و قاتل جان شماست
مي سزد كز خشم حق پروا كنيم
در مسير چشم حق پروا كنيم
اين دو روز عمر مولايي شويم
مرغ اما مرغ دريايي شويم
مرغ دريايي به دريا مي رود
موج برخيزد به بالا مي رود
آسمان را نورباران مي كند
خاك را غرق بهاران مي كند
ليك مرغ خانگي در خانه است
روز و شب در بند مشتي دانه است
تا به كي در بند آب و دانه اي
غافل از قصاب و صاحب خانه اي
شيعه يعني وعده اي با نان جو
كشت صد آيينه تا فصل درو
شيعه يعني قسمت يك كاسه شير
بين نان خشك خود با يك اسير
چيست حاصل زين همه سير و سلوك
پا و تاول و چهره و چين و چروك
سالها صورت ز صورت بافتيم
تا ز صورت ها كدورت يافتيم
يك نفر بر قامتي رعنا نبود
يك رسوخ از لفظ بر معنا نبود
گرچه قرآن را مرتب خوانده ايم
از قلم نقش مركب خوانده ايم
سوره ها خوانديم بي وقف و سكون
كس نشد واقف به سر "يَسطرون"
سر حق مسطور ماند و در كتاب
عالمان علم صورت در حجاب
اي برادر عالمان بي عمل
همچو زنبورند ليكن بي عسل
علمها مصروف هيچ و پو چ شد
جان من برخيز وقت كوچ شد
از نفوذ نفس خود امداد گير
سير معنا را ز مجنون يادگير
اي خوش آن جهلي كه ليلايي شوي
هر نفس لاگوي الايي شوي
تا به كي در لفظ ماني همچو من
سير معنا كن چو هفتاد و دو تن
همچو يحيي گر نهي در سر طبق
مي شود عريان به چشمت سر حق
شيعه يعني عشقبازي با خدا
يك نيستان تكنوازي با خدا
شيعه يعني هفت خطي در جنون
شيعه طوفان مي كند در كاف و نون
شيعه يعني تندر آتش فروز
شيعه يعني زاهد شب شير روز
شيعيه يعني شير يعني شير مرد
شيعه يعني تيغ عريان در نبرد
شيعه يعني تيغ، تيغ موشكاف
شيعه يعني ذوالفقار بي غلاف
شيعه يعني سابقون السابقون
شيعه يعني يك تپش عصيان و خون
شيعه بايد آبها را گِل كند
خط سوم را به خون كامل كند
خط سوم خط سرخ اولياست
كربلا بارزترين منظور ماست
شيعه يعني بازتاب آسمان
بر سر ني جلوه رنگين كمان
يا حسين پرچم زلفت رها در باد شد
وز شميمش كربلا ايجاد شد
آنچه شرح حال خويشان تو بود
تاب گيسوي پريشان تو بود
مي سزد ني نكته پردازي كند
در نيستان آتش اندازي كند
صبر كن ني از نفس افتاده است
ناله بر دوش جرس افتاده است
كاروان بي مير و بي پشت و پناه
در غل و زنجير مي افتد به راه
مي رود منزل به منزل در كوير
تا بگويد سر بيعت با غدير
شيعه يعني انتزاج نار و نور
شيعه يعني رأس خونين در تنور
شيعه يعني هفت وادي اضطراب
شيعه يعني تشنگي در شط آب
شيعه يعني دعبل چشم انتظار
مي كشد بر دوش خود چهل سال دار
شيعه بايد همچو اشعار كميت
سر نهد برخاك پاي اهل بيت
ياكه فرزق وار در پيش هشام
ترك جان گويد به تصديق امام
مادر موسي كه خود اهل بلاست
جرعه نوش از باده جام بلاست
در تب پژوانگ بانگ الرحيل
مي نهد فرزند بر دامان نيل
نيل هم خود شيعه مولاي ماست
اكبر اوييم و او ليلاي ماست
اين سخن كوتاه كردم والسلام